سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :4
کل بازدید :20952
تعداد کل یاداشته ها : 10
103/10/3
3:37 ص
رودمعجن

 

از گورخری پرسیدند : تو سفیدی ؛ راه راه سیاه داری ؟، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت‌های بد داری؟  یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت‌ها شلوغ می‌کنی ؟، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت می‌شی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی ؟ ، یا ذاتا افسرده‌ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس‌هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه ؟، یا لباسهایت کثیفن و شلوارت تمیزه؟

             بیائیم دوباره  نگاهمونو به همه چی عوض کنیم

پنجم تیرماه 88


  
  

در بازی مار و پله زندگی هیچ‌گاه از تاس انداختن ناامید نشو

 همه ما وقتی کوچک بودیم مار و پله بازی می‌کردیم. می‌تونی تصور کنی توی زندگی واقعی دوباره داری به این بازی ادامه می‌دی! فکر نمی‌کنی که زندگی واقعی هم یه جور مار و پله هست؟

اگه دقت کرده باشی تو زندگی واقعی، هم مار داریم هم نردبان. بعضی وقت‌ها باید اونقدر صبر کنی تا شش بیاری و بتونی بازی رو شروع کنی. شاید سال‌ها زندگی کنی ولی هیچ وقت نتونی شش بیاری. این شش می‌تونه همون هدف و راهی باشه که توی زندگی‌ات انتخاب می‌کنی.

 شش که آوردی شروع می‌کنی به جلو رفتن. شاید اولش یک آوردی، یا شاید پنج یا دوباره شش آوردی. نباید از اینکه یک آوردی ناراحت بشوی، نه از اینکه شش آوردی خوشحال باشی! از کجا معلوم با همین یک آوردن به نردبون نرسی و شش تو رو نندازه توی دهن ماری که مجبور شی دوباره از اول شروع کنی؟

 چه بخوای چه نخوای، سر راهت هم مار هست هم نردبون، اگه مار نیشت زد خودتو نباز، دوباره می‌تونی شروع کنی.

 قانون این بازی اینه که هیچ وقت از صفحه بیرون انداخته نمی‌شی، مگه خودت بخوای بازی رو نیمه کاره رها کنی. شروع که کردی باید تا ته بازی رو بری. حالا بستگی به خودت داره که چقدر اراده‌ات رو جزم کنی که ادامه بدی، ولی اینو مطمئن باش هر چقدر هم مارها تو رو نیش بزنن باز می‌تونی به خونه آخر برسی، مهم چه جور رسیدنه.

 اون طرف قضیه رو هم ببین ممکنه یه عدد کوچک و ناقابل مثل یک تو رو از یه نردبون بالا ببره که خیلی جلو بیفتی، ولی بازهم مواظب باش دست و پاتو گم نکنی، چون هنوز هم سر راهت مار هست که نیشت بزنه.

فقط باید با تحمل و تامل جلو بری، وقتی هم به خونه آخر رسیدی دمت گرم! به یه هدفت جامه عمل پوشاندی، پس دوباره تاس رو بنداز که برای رسیدن به هدف دیگه دست به کار شی.

حالا دیدی چرا می‌گم زندگی مثل مار و پله می‌مونه، نمی‌دونم تو زندگی چند بار تا حالا مار نیشت زده؟ ولی امیدوارم هر بار نیشت زد دوباره تاس رو انداخته باشی. می‌دونی اگه مار نبود نردبون معنی نداشت؟ و این رو هم بدون که تعداد دفعاتی که می‌تونی تاس رو بندازی محدوده. چون همه می‌خوان تو این بازی شرکت کنن.


  
  

یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد
و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه‌ای پیدا کن تا همون‌جا منزلگاه تو باشه
گل از اون بالا منطقه‌ای رو دید زرد رنگ،
سرزمین وسیع و پهناوری بود
پیش خودش گفت من همین‌جا می‌مونم
رو به خدا کرد و گفت:
خدایا منو همین‌جا قرار بده
خدا گفت گل من اینجا مناسب تو نیست؛
گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن و من هم اینجا رو انتخاب کردم
خدا گفت:
 نه همین که گفتم
 گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی
چرا با من این کار رو کردی
کره زمین می‌چرخید و گل نظاره‌گر زمین بود
ناگهان گل منطقه‌ای رو دید آبی
رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت
زیبایی و برق رنگ آبی
دل گل رو با خودش برد
گل گفت خدایا من اینجا رو می‌خوام
خدایا من و همین‌جا پایین بزار
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
گل گفت خدایا چرا منو اذیت می‌کنی چرا به من سخت می‌گیری
تو دل منو گل آفریدی
شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو می‌شکنی
چرا اون چیزی که بهش علاقه‌مند می‌شم و عاشق رو از من دور می‌کنی
خدا گفت همین که گفتم؛
و کره زمین همچنان می‌چرخید
گل گریه می‌کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می‌کرد
دلش گرفته بود
خسته شده بود
دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می‌کرد
به طوری که از خدا آرزوی مرگ می‌کرد.
دوست داشت زود منزلگاهی رو  پیدا کنه
دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود
دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه
ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا 
گل پیش خودش فکر کرد و گفت
عجب جایی چقدر اینجا سبزه
سبز مثل برگهام
مثل ساقه‌ام
حتما اینجا جای منه
خدا می‌خواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم
آره بابا جای من اینجاست
گل عاشق و دل داده‌تر از گذشته شده بود
عاشق‌تر از گذشته
رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری
تو همین رو می‌خواستی
خدایا منو اینجا قرارم بده
زود باش دیگه طاقت ندارم
خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست
جای دیگه‌ای رو انتخاب کن
گل گریه کرد و گفت:
خدایا چرا با من اینکار رو می‌کنی
من گلم دل منو نشکن
خدایا من با تو قهر می‌کنم
خودت برام جایی پیدا کن
تو برای خواسته‌های من اهمیتی قایل نیستی
خدا گفت: به من توکل می کنی‌؟
گل گفت: هر کاری دوست داری بکن.
خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.
گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت
و ندید که خدا او را کجا گذاشت.
گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد
آروم چشماش رو باز کرد
تا چشماش رو باز کرد
دونه دونه‌های آبی خنک ریخت روی صورتش
گل خیلی تشنه بود
تشنه تشنه
با قطره‌های آب تشنگیش رو بر طرف کرد
با آب چشماشو شست
وقتی چشماش بازتر شد
دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد می‌زد
داره گل رو نگاه می‌کنه
گل اطرافشو نگاه کرد
خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک
توی خونه یه پیرمرد تنها
پیر مرد خدا رو شکر کرد
که گلی زیبا توی خونش در اومده
گل‌های دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن
گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:
خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی
من لیاقتم این بود
یا اون سرزمین‌های قشنگی که دیدم
این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی
خدا گفت:
اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود
جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه
تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی‌آوردی و می‌مردی
گل گفت‌:
خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:
اون قسمت دریا بود
دریا پر آبه
آب شور
تو اونجا خفه می‌شدی و می مردی
گل گفت خدایا
اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:
اسم اون سرزمین جنگله
جنگل پر از درخت‌های بلند و تو هم رفته هست
تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری
وجود اون درخت‌های بلند به تو اجازه نمی‌داد که آفتاب بخوری
تو بدون آفتاب خشک می‌شدی و می‌مردی
گل گفت:
اینجا کجاست
خدا گفت:
اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو می‌رسه
آبت میده، کود برات می‌ریزه، مواظب حشره‌های موذی روت نشینه ...
گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی
چرا اونجاها رو به من نشون دادی
خدا گفت:
همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم
اگر از اول می‌آوردمت اینجا این قدر که الآن می‌دونی دوست دارم اون موقع نمی‌فهمیدی
من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمی‌خواد تو سختی بکشی
اگر توی صحرا می‌مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می‌شد و دل مرده می‌شد
من هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم
صحرای منم قشنگه پر از زیبایی‌هاست
اگر تو توی دریا می‌مردی هم دریا ناراحت می‌شد هم ماهی‌های توی دریا
تو خودت می‌دونی چقدر دریا قشنگه و زیبا
اگر توی جنگل می‌مردی جنگل از قصه دق می‌کرد و خشک می‌شد
اونوقت تمام حیوان‌ها هم می‌مردن
حالا می‌بینی من همه شما رو دوست دارم
گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست
همتون زیبا هستین و زیبا
گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون
اما یه چیزی روی گل مونده بود
رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.
سرخ سرخ.

 


  
  

رابطه انسان با دعا واستجابت همانند رابطه زمین با باران است،بارانی که از آسمان می بارد از آن همه ی مردم است،اما هر انسانی به اندازه ی زمینی که دارد از این باران بهره می گیرد،آنکه یک هکتار زمین دارد از باران به اندازه ی یک هکتار و آنکه ده هکتار زمین دارد از باران به اندازه ی ده هکتار استفاده می کند،آیا این چنین نیست؟رحمت خدا نیز همچنین است،بدون شک رحمت خدا گسترده است،اما شرط آن بزرگی وجود و شخصیت و اندازه ی گنجایش آدمی است.پس اگر ظرف وجود ما تنگ و آرزوی ما محدود و آگاهی و روشن بینی ما ضعیف باشد،رحمتی که به ما تعلق می گیرد نیز ضعیف خواهد بود،نه برای آنکه رحمت خدا اندک است،بلکه بدلیل آنکه تو گنجایش آن را نداری.

آیه ی 26 سوره ی شوری اشاره دارد به اینکه نه تنها خداوند دعای مؤمنان را اجابت می کند بلکه فضل خود را نیز شامل حالشان می گرداند.

ما نباید به کارهای خود مغرور شویم و در ارتباطمان با خداوند به آن ها تکیه کنیم،زیرا آن چیزی که مارا برای رحمت خدا می پرورد و می گزیند،همانا دعاست.خداوند در این باره می گوید:قُل ما یَعبَؤُا بِکُم ربّی لَولا دُعاؤکُم....(فرقان-77)

بگو اگر دعای شما نبود خدای من چه اعتنایی به شما می کرد؟ از این زوست که در حدیث آمده:الدُّعاءُ سِلاحُ المؤمِنِ

وقتی از امام علی (ع) درباره ی خدا و فاصله ی میان زمین و آسمان می پرسند، می گوید: این فاصله "دعایی مستجاب شده" است.زیرا دعای مستجاب میلیاردها فاصله میان زمین و آسمان را در یک چشم به هم زدن طی می کند.

 


88/4/3::: 2:41 ع
نظر()
دعا ،
  
  

همزمان با سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بسیجیان رودمعجن در یک حرکت نمادین به قله ی شصت واقع در منطقه چنار صعود کرده و پرچم جمهوری اسلامی ایران را به اهتزاز در آوردند.

در این همایش که با حضور70 نفر از بسیجیان صورت گرفت ، یاد و خاطره شهیدان انقلاب اسلامی به خصوص 33 شهید روستای رودمعجن گرامی داشته شد.مقدمات این مراسم به همت پایگاه بسیج و مدیریت دبستان شهید شجیعی آقای صفار و دهیاری محترم آقای نیکو صفت فراهم گردید.

با توزیع دعوت نامه ها بین بسیجیان قرار بر این شد که روز پنج شنبه 17/11 ساعت 15 جلسه ی توجیهی با حضور مدعوین برگزار گردد.ساعت حرکت 8صبح روز جمعه از جلوی مسجد امام خمینی (ره) تعیین شد.

شرکت کنندگان ساعت 9صعود خود را از دهن کال کجرا آغاز و بعد از پیمودن مسیری نسبتا دشوار بدون هیچ مشکلی خود را به قله رسانده و پرچم ایران عزیز را برافراشتند و غرور و عزت خود را باری دیگر به اثبات رساندند.پایان مراسم همزمان شد با لحظات ملکوتی اذان ظهر که به امامت حاج آقای نقیبی در کنار تلخ کجرا بر پا شد.توزیع ناهار نیز در همان مکان به عمل آمد.در اینجا شایسته است از کلیه عزیزانی که در برگزاری این همایش نهایت تلاش خود را به کار بردند ، به خصوص حاج آقای روشنی(مسئول پایگاه و آشپز ) قدردانی نماییم.

امیدواریم این همایش سر آغازی برای برگزاری مراسمی پرشکوه تر باشد.                          إن شاء الله

                                           نگارنده: جواد تقوی رودمعجنی

 


87/11/21::: 5:46 ص
نظر()
  
  
<      1   2